محل تبلیغات شما



رسم است گرفتار خودت باشی وآگاه نباشی

یک عمر بدهکار خودت باشی و آگاه نباشی

نبضت بزند گاه بگاه از سر اصرار به ناچار

یعنی که تو سربار خودت باشی و آگاه نباشی

هر لحظه بلرزد به خودش سقف و ستون های امیدت

غرق در و دیوار خودت باشی و آگاه نباشی

آوار شود آه و ببندد در و دالان دلت را

آواره آوارِ خودت باشی و آگاه نباشی

بر شاخه نورسته ای از باغچه سبز سعادت

آویخته دارِ خودت باشی و آگاه نباشی

آگاهی از این فاجعه تلخ چه اندوه عظیمی است

بگذار ، گرفتارخودت باشی و آگاه نباشی

فهیم بخشی


پناه لحظه های بی قراری ام ، رفیق

بیا که روی موج بد بیاری ام ، رفیق 

 

 قسم به غربتی که چکه چکه می چکد

ز ناودان روز و شب شماری ام رفیق

 

 من از هجوم آرمیدنی و بودنی

که خالی از تو پر شود فراری ام رفیق

 

 چرا در این هوای تا بُن ابری قفس

نه می کشی ، نه زنده می گذاری ام رفیق ؟

 

 خدا نیارد آن دمی که بعد ازاین دگر

به بلبشوی کوچه ها سپاری ام رفیق

 

 مرا زمانه بر زمین سرد خود زده است

"تو" بیش از این رضا مشو به خواری ام رفیق

 

 بیا و چاره ساز چامه و چکامه شو

سروشِ ناسروده های جاری ام رفیق

 

 و پا به پای خاطرات خود سرک بکش

ز روزن اتاق یادگاری ام ،رفیق

 

 که حس کنم به بازوان گرم خنده ات 

 دوباره عاشقانه می فشاری ام رفیق

 فهیم بخشی


 هر جا زمین اسیر بلا شد دلم گرفت

خون دلش رواج و روا شد دلم گرفت

هر جا زمین  چو مادر طفلان ناخلف

کافر به مهر و ماه و خدا  شد دلم گرفت

هرجا که حوصله کآردش باستخوان رسید

نالید و لب گزید و فنا شد دلم گرفت

هرجا لب و زبان و گلویی به گل نشست

آه از نهاد واژه جدا شد دلم گرفت

هر صبحی از بهار که انتحار ، انفجار

سرخط  رومه ها شد دلم گرفت

هی دجله روی دجله و هی موج روی موج

سیل از سرشک خانه به پا شد دلم گرفت

هرجا که باغ سبز انارین آرزو

آفت گرفت و باد هوا شد دلم گرفت

دندانه های پیش و نیش و آسیا ی عقل

هی گردتر ، دچار چَرا  شد دلم گرفت

هرجا عطای برحق عشاق بی قرار

هردم حواله سوی لقا شد دلم گرفت

از هر وجب به وجب شاهراه عشق

راهی به سوی  فاصله وا شد دلم گرفت

سوگند به صلح  ، به عشق ، به انتظار  

حرف از قسم به جان شما شد دلم گرفت

فهیم بخشی


شعر جانباز
باید که عشق بر سر پیمان بایستد
هر عاشقی  میانه میدان بایستد
 ققنوس وش در دل گهواره عطش
از خود جدا شده  در جان بایستد
 یا دست کم به وسعت مقیاس یک قدم
نزدیکتر به  قامت  انسان بایستد
 وقتی که از عروس قافله  بیم می رود
در پیچ و تاب حادثه هر آن  بایستد
خوبست که از روایت اسطوره  یاد کرد
تا التهاب  سوز  زمستان بایستد
 آن اسوه های پهنه هستی که بی گمان
هر کهکشان به حرمت ایشان  بایستد
 حرف از مهاجر مقصد رسیده ایست که
در ابتدا ی نقطه ی پایان بایستد
 باران ترین  حواله خاکی  به آسمان                  
بی بودنت  زلالی  احسان بایستد
 این را فقط صلابت  ایوب آزمود
آرامشی که در دل طوفان بایستد
 ششصد هزار سرور و سالار روزگار 
اکنون  نشسته اند که ایران بایستد
فهیم بخشی

 من عاشق اهالی مودم به جانتان   

شیدای  آن هوا  وَ حدودم به جانتان

جانم به مُرتَوَند وهریوند بسته است

دایم به فکر فریز و فنودم به جانتان

چهکند ونوک و سرزه و نوکند بی قرار

صد اسفزار خفته به عودم به جانتان

از بس دلم به عشق شما خورده هی گره

وابسته گشته بود و نبودم به جانتان

میهن به "نقش سعدیِ" قالی به نام  گشت

یکصد هزار مدح و درودم  به جانتان

رنگین کمان چلّه ی این قله مود بود

این قطعه را ایستاده سرودم به جانتان

قالی به گوش عالم و آدم غریو زد :

اینجا اسیر دامِ رکودم به جانتان

رج روی رج امید و، تلنبارِ دارِ یأس !

چشم انتظار نوبت سودم به جانتان

جانم فدای تُردِ ترک های دستتان

تاری جدا فتاده ز پودم به جانتان

صد شکر حق که سفره سربیشه سبز گشت

با ذره های عطر وجودم به جانتان

غفلت ز معتمد وَ بلالی بهانه ایست

تا بنگری که سینه کبودم ، به جانتان

صدها معلم  از نژاد شریف و حریفی است

اینان فقط برای  شهودم به جانتان

گفتی زمان گذشت و "زمانی" ز یاد رفت ؟

من معتقد به کُنده و دودم به جانتان

کندوتر از کلام حسینیِ مود نیست

بی نغمه اش همیشه خمودم به جانتان

دهها هزار نخبه مودی در عالم است

گاهی درین زمینه حسودم به جانتان

اما دو چشم موطن آنان به راه ماند

این را فقط  گلایه  نمودم به جانتان  

شکر خدا که قسمت ما هم مجید گشت

من مخلص حریفی مودم به جانتان

صد مثنوی حدیث نگفته است ای فهیم

در لا به لای گفت و شنودم به جانتان

مودی نیم به نام  خداوندگار شعر

وا شد دری برای ورودم به جانتان

فهیم بخشی


ما به پژمردن  هر یاس ، بسی حساسیم

به خراشیدن احساس ، بسی حساسیم

به غریوانه ی  نای و نفسِ  نی انبان

ما به  یک خاطره خاص ، بسی حساسیم

به دِلیری، به وفا ،عشق ،امید ، آزادی

 قبله های  دل حساس ، بسی حساسیم

وقتی از کتف یقین تا به سرانگشت عمل

فوران می زند اخلاص ، بسی حساسیم

ما به یک کاسگی  زور و زر و عقل و ریا

شّرِ خَنّاسیِ وسواس ، بسی حساسیم

به ترازویِ پلشتی که ، زمینی مسلک

بشود واحد مقیاس بسی حساسیم

عنکبوتی که دمادم بزند ازکاخش

 گوشه و طعنه به الماس ، بسی حساسیم

ما به بال و پر ققنوس زمان سالاریم

به ندای ملک الناس، بسی حساسیم 

به قمر راوی  خورشید و به اخترهایش

ما به این وارث و میراث ، بسی حساسیم

فرق یأس و دل  تاول زده را می فهمیم

به چروک دل انفاس ، بسی حساسیم

یوسُف و فوج برادر وَ حسین ، یک عباس

به همین  شاخصِ اشخاص  ، بسی حساسیم

به عطش ، یأس  ،عمو، مشک ، وضو در بازو

ما به سر منشا  احساس ، بسی حساسیم

 بگذارید که فریاد زنم بی هر قید

ما به عباس به عباس ، بسی حساسیم

فهیم بخشی


چشم در راهم بروی بام ایوانی که نیست

چتر دل وا کرده ام در زیر بارانی که نیست

گاه گاهی در دلم  کل می کشد خوان امید

پیش می خواند مرا آن هشتمین خوانی که نیست

هم و غمَّم گشته تنها یک نفس از عمق نای

تا که  نجواها کنم در گوش جا نانی که  نیست

دست تو در دست دل  نا رفته غوغا می کند

پا به پای یکدگر در آن خیابانی که نیست

حاصل ساعات پایانی فقط یک حسرت است

پشت هم سر می کشم ازعمق فنجانی که نیست

باز هم تکرار این: " جانم مرا با خود ببر"

خواهشی  با  پاسخ :الان و ،الانی که نیست

هر نفس ، از گونه هایم اشک پارو میکنی

بوسه باران می کنم انگشت و دستانی که نیست

ای خدا این حال خوش را لحظه ای از من مگیر

عقل ، عاقل شو تو  هم  یعنی چه ؟:" درمانی که نیست"

می شمارم  نیست های بیشماری را که هست

لابلای ، هست های بس فراوانی که نیست

فهیم بخشی

*با استقبال از شعر خانم بیتا امیری


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

جدیدترین کالاهای اکسیس سنتر دفتر یادداشت خط خطی